سورنا سردار دلیر مامان و بابا

روزهای پاییزی خوب امسال با کلی خاطره خوب  به سرعت گذشتن و بازم تا چشم به هم زدم یه ماه دیگه بزرگتر شدی و فرصت نشد چیزی اینجا بنویسم...حالا هم خیلی چیزها یادم رفته..... سه سال و نیمت شده...حسابی بزرگ شدی....خیلی بزرگتر از چیزی که فکرش رو بکنیم.....به همه چیز دقت می کنی و کاملا می فهمی و حتما درباره اش کلی سوال می پرسی و تا جواب قانع کننده ای نشنوی دست بردار نیستی..... همچنان بهترین روزهای زندگیت رفتن به خونه مامان جونه مثل قدیمای خودم و حتما باید دو شب اونجا بخوابی تا سیر بشی از اونجا بودن....وقتی بر می گردی اما یه جمله میگی و حسابی دلبری می کنی تا جایی که حسابی تو بغلم فشارت میدم و می بوسمت...اونم اینه که مامان دلم برات تنگ شده بود...